سـوختــــ هـ از عشــقـِ چنـــد روزیـــ
تا ابد بی قرار..
دو شنبه 3 مهر 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : jiji

مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !

بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که هیچ کـــــــدامشان
به پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند
به قلبــــــم نـــــــرسیدند . . . !

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:31 ::  نويسنده : jiji

آنقدر فریاد هایم را سکوت کرده ام..!


که اگر به چشمانم بنگری ،

کر میشوی...

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:31 ::  نويسنده : jiji

این روزها خســــته ام!

از دوری ،

از جاده های بی عبـــــوری که تو را به من نمی رساند ،

این روزها سخت محتاجــــم ،

محتاج وجود تو

محتاج داشتنت...

یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 21:26 ::  نويسنده : jiji

خدایا تو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک...

 

 عجیب اینست که تو به این بزرگی، من به این کوچکی را

 

هیچگاه فراموش نمی کنی، اما من به این کوچکی،

 

تو به این بزرگی را گاهی فراموش می کنم...!

چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 19:57 ::  نويسنده : jiji

با تو زیر بارانم ، چتر برای چه ؟ خیال که خیس نمی شود ! ☆

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : jiji

وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم، ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی!..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:2 ::  نويسنده : jiji

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست، گفتمش پایان آن را هم بگو، گفت پایانش همه سرکندگیست، گفتمش درمان دردم را بگو؟ گفت درمانی ندارد بی دواست، گفتمش یک اندکی تسکین آن، گفت تسکینی ندارد ماندنیست..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:2 ::  نويسنده : jiji

گاهی خیال می کنم از من بریده ای، بهتر زمن برای دلت برگزیده ای، از من عبور می کنی و دم نمی زنی، تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : jiji

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم، با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد، کی به انداختن سنگ پیاپی در آب، ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:53 ::  نويسنده : jiji

گل من، قلبت را، به خداوند سپار...

آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را...

گاهی از عشق گذر کن و دلت را، بسپار

به خداوندی که

خوب می داند گل من؛

سهم تو از دل چیست...!

گاه، دلتنگ شوی،

گاه، بی حوصله و سخت و غریب!

و زمانی را هم، غرق شادی و پر از خنده و عشق...

همه را، ای گل ناز، به خداوند سپار...

خاطرت جمع، عزیز! که عدالت؛ خصلت مطلق اوست...

گل نازم؛ این بار

چشم دل را واکن!

دست رد بر دل هر غصه بزن!

حرف هایت را، گرم و آرام و بلند، به خداوند، بگو...

عشق را تجربه کن!

حرف نو را این بار، از لب شاد چکاوک بشنو!

قطره آبی بچکان؛ بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها...!

گل من؛ در این سال؛ که پر از روز و شب است،

و پر از خاطره هایی تازه!

چشم دل را، نو کن

و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش!

لحظه ها، می گذرند، تند و بی فاصله از هم...

مثل آن لحظه که دیروز شد و

مثل آن روز که انگار، گلم؛

هرگز از ره نرسید...!

آری ای خوب قشنگ؛

زندگی، آمدن و رفتن نیست...

خاطره ها هستند، گاه شیرین و گهی تلخ و غریب!

بهتر آن است که در روز جدید،

فکر را نو بکنیم، عشق را، سر بکشیم

و دل تار غمین را

بنشانیم سر سفره نور،

خانه اش را بتکانیم و سپس

هر در و پنجره را، سوی چشمان خدا وا بکنیم...

روز نو، آمده است!

و بهار هم امسال، مثل هر سال از آغوش خدا، می روید!

کاش، این بار، گلم؛

با دل گرم زمین، عهد بندیم، دگر؛

قدر بودن ها را، خوب تر می دانیم...

و خدا را هر روز، از نگاه همگان می خوانیم...!

فاصله، بسیار است بین خوبی و بدی... می دانم!!!

ولی ای ماه قشنگ؛

آن چه در ما جاری است؛ این همه فاصله نیست!

چشمه گرم وصال است و عبور...

زندگی... می گذرد؛ تند و آسان و سبک...!

عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم،

عاشق ماندن هم، عاشق شادی و هر غصه هم...

روز نو، هر روز است؛

فکر را، نو بکنیم...!

عشق را، سر بکشیم...!

زندگی؛

می گذرد...! تند و آسان و سبک!!

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : jiji

...کسی ما را نمی جوید،
کسی ما را نمی پرسد،
کسی تنها یی ما را نمی گرید،
دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست،
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است، کدامین یار ما را می برد،
تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟،
واما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی،
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی،
تو حتی روزهای تلخ نامردی،. نگاهت،
. التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت، من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.که تویی تنها معبودم

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : jiji

 کاش! گاهی خدا از پشت ابرها میومد و گوشم را محکم میگرفت و داد میزد :

آهــــای بگـیر بشین ! آنقدر غـُز نزن ! همینیکه هست !

بعد یه چشمک میزد و تو گوشم میگفت : همه چی درست میشه..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : jiji


منم زیبا


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

 تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟

 که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور

 آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را

 این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی

 به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم

 لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

 غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟

 بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است

 قسم بر عاشقان پاک با ایمان

 قسم بر اسبهای خسته در میدان

 تو را در بهترین اوقات اوردم

 قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

 قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

 قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

 برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو

 

 

 تمام گامهای مانده اش با من


 

 


سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:17 ::  نويسنده : jiji

گفتمش:

شیرین ترین آواز چیست؟   ” 

چشم غمگینش به رویم خیره ماند  

قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
ناله زنجیرها بر دست من! ”

گفتمش:

آنگه که از هم بگسلند … ” 

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزوئی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره بر این امید بست

و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!… ”
 

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.

گفتمش:

بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! ”
 

سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف

ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان
… ”

گفتمش:

فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
… ”

گفت:

اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
.. ”

گفتمش:

اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
! ”

گفت:

ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
!… ” 

گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟ ” 

شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند

گفت:

لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند. ”
 

من ز جا برخواستم بوسیدمش

هوشنگ ابتهاج

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 22:12 ::  نويسنده : jiji

من هنوزم از بازی کلاغ پر میترسم !
میترسم بگویم "تو" و آرام بگویی "پر"
واز این تنهادلخوشیم نیزبی نصیب شوم...
.

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : jiji


کاش می دانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت
آنوقت به او می گفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی
توانم فرو بدهم
.
.

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : jiji

دستم را بگیر ، مرا با خودت ببر، بگذار دلم

عشق تو را باور کند . مرگ برای من شیرین است، چون آغاز زندگی

                                                         دوباره در کنار توست

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : jiji

شب که میشد، یاد تو، در تمام وجودم میپیچید .

باز از پشت پنجره، چشمانم ، تو را می خوانند و تو هم

مثل همیشه، فقط نگاهم می کنی، من عاجزانه التماس می کنم

که صدایم کنی . صدای تو، از همه ی آوازهای دنیا دل انگیز تر

است ولی تو ..

دلم تنگ شده است . دلم برای روزهای با تو بودن، با

تو گفتن، با تو رفتن و با تو ماندن تنگ شده است .

برای آن لحظه هایی که عاشقانه نوازشم می کردی و من احساس می کردم که خوشبختم، خوشبخت تر از غنچه هایی که

گل میشوند و پرنده هایی که عاشق میشوند .

وقتی تو نیستی، شقایق وجودم پر پر میشد و قناری کوچکی که در دلم خانه کرده بود، می مرد .    « و مُرد »

حالا من مانده ام، تنهای تنها، بدون تو، بدون قناری، بدون عشق، بدون امید، بدون آرزو و بدون ... !


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : jiji

مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی … !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : “ پایــــــان ”
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت…
اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد…
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد…

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : jiji

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی
فدای مهربونیات چه می کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون
فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت
به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و کبود هلاک یه نگاهته
من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره

درباره وبلاگ


دلتنگی یعنی: روبروی دریا ایستاده باشی اما... خاطره ی یه خیابون خفه ات کنه!!
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 345
بازدید کل : 58793
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1