سـوختــــ هـ از عشــقـِ چنـــد روزیـــ
تا ابد بی قرار..
چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 19:57 ::  نويسنده : jiji

با تو زیر بارانم ، چتر برای چه ؟ خیال که خیس نمی شود ! ☆

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : jiji

وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم، ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی!..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:2 ::  نويسنده : jiji

گاهی خیال می کنم از من بریده ای، بهتر زمن برای دلت برگزیده ای، از من عبور می کنی و دم نمی زنی، تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:2 ::  نويسنده : jiji

گفتمش آغاز درد عشق چیست؟ گفت آغازش سراسر بندگیست، گفتمش پایان آن را هم بگو، گفت پایانش همه سرکندگیست، گفتمش درمان دردم را بگو؟ گفت درمانی ندارد بی دواست، گفتمش یک اندکی تسکین آن، گفت تسکینی ندارد ماندنیست..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : jiji

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم، با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد، کی به انداختن سنگ پیاپی در آب، ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:53 ::  نويسنده : jiji

گل من، قلبت را، به خداوند سپار...

آن همه تلخی و غم، این همه شادی و ایمانت را...

گاهی از عشق گذر کن و دلت را، بسپار

به خداوندی که

خوب می داند گل من؛

سهم تو از دل چیست...!

گاه، دلتنگ شوی،

گاه، بی حوصله و سخت و غریب!

و زمانی را هم، غرق شادی و پر از خنده و عشق...

همه را، ای گل ناز، به خداوند سپار...

خاطرت جمع، عزیز! که عدالت؛ خصلت مطلق اوست...

گل نازم؛ این بار

چشم دل را واکن!

دست رد بر دل هر غصه بزن!

حرف هایت را، گرم و آرام و بلند، به خداوند، بگو...

عشق را تجربه کن!

حرف نو را این بار، از لب شاد چکاوک بشنو!

قطره آبی بچکان؛ بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها...!

گل من؛ در این سال؛ که پر از روز و شب است،

و پر از خاطره هایی تازه!

چشم دل را، نو کن

و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش!

لحظه ها، می گذرند، تند و بی فاصله از هم...

مثل آن لحظه که دیروز شد و

مثل آن روز که انگار، گلم؛

هرگز از ره نرسید...!

آری ای خوب قشنگ؛

زندگی، آمدن و رفتن نیست...

خاطره ها هستند، گاه شیرین و گهی تلخ و غریب!

بهتر آن است که در روز جدید،

فکر را نو بکنیم، عشق را، سر بکشیم

و دل تار غمین را

بنشانیم سر سفره نور،

خانه اش را بتکانیم و سپس

هر در و پنجره را، سوی چشمان خدا وا بکنیم...

روز نو، آمده است!

و بهار هم امسال، مثل هر سال از آغوش خدا، می روید!

کاش، این بار، گلم؛

با دل گرم زمین، عهد بندیم، دگر؛

قدر بودن ها را، خوب تر می دانیم...

و خدا را هر روز، از نگاه همگان می خوانیم...!

فاصله، بسیار است بین خوبی و بدی... می دانم!!!

ولی ای ماه قشنگ؛

آن چه در ما جاری است؛ این همه فاصله نیست!

چشمه گرم وصال است و عبور...

زندگی... می گذرد؛ تند و آسان و سبک...!

عاشق هم باشیم، عاشق بودن هم،

عاشق ماندن هم، عاشق شادی و هر غصه هم...

روز نو، هر روز است؛

فکر را، نو بکنیم...!

عشق را، سر بکشیم...!

زندگی؛

می گذرد...! تند و آسان و سبک!!

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : jiji

...کسی ما را نمی جوید،
کسی ما را نمی پرسد،
کسی تنها یی ما را نمی گرید،
دلم در حسرت یک دست، دلم در حسرت یک دوست،
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده است، کدامین یار ما را می برد،
تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟،
واما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی،
تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی،
تو حتی روزهای تلخ نامردی،. نگاهت،
. التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت، من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.که تویی تنها معبودم

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : jiji

 کاش! گاهی خدا از پشت ابرها میومد و گوشم را محکم میگرفت و داد میزد :

آهــــای بگـیر بشین ! آنقدر غـُز نزن ! همینیکه هست !

بعد یه چشمک میزد و تو گوشم میگفت : همه چی درست میشه..

سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : jiji


منم زیبا


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

 تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟

 که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور

 آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را

 این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی

 به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم

 لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

 غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟

 بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است

 قسم بر عاشقان پاک با ایمان

 قسم بر اسبهای خسته در میدان

 تو را در بهترین اوقات اوردم

 قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

 قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

 قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

 برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو

 

 

 تمام گامهای مانده اش با من


 

 


سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, :: 18:17 ::  نويسنده : jiji

گفتمش:

شیرین ترین آواز چیست؟   ” 

چشم غمگینش به رویم خیره ماند  

قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
ناله زنجیرها بر دست من! ”

گفتمش:

آنگه که از هم بگسلند … ” 

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزوئی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره بر این امید بست

و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!… ”
 

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.

گفتمش:

بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! ”
 

سر به سوی آسمان برداشت گفت:
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف

ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان
… ”

گفتمش:

فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
… ”

گفت:

اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش
.. ”

گفتمش:

اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
! ”

گفت:

ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
!… ” 

گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟ ” 

شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند

گفت:

لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند. ”
 

من ز جا برخواستم بوسیدمش

هوشنگ ابتهاج

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 22:12 ::  نويسنده : jiji

من هنوزم از بازی کلاغ پر میترسم !
میترسم بگویم "تو" و آرام بگویی "پر"
واز این تنهادلخوشیم نیزبی نصیب شوم...
.

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : jiji


کاش می دانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت
آنوقت به او می گفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی
توانم فرو بدهم
.
.

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 20:19 ::  نويسنده : jiji

دستم را بگیر ، مرا با خودت ببر، بگذار دلم

عشق تو را باور کند . مرگ برای من شیرین است، چون آغاز زندگی

                                                         دوباره در کنار توست

شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : jiji

شب که میشد، یاد تو، در تمام وجودم میپیچید .

باز از پشت پنجره، چشمانم ، تو را می خوانند و تو هم

مثل همیشه، فقط نگاهم می کنی، من عاجزانه التماس می کنم

که صدایم کنی . صدای تو، از همه ی آوازهای دنیا دل انگیز تر

است ولی تو ..

دلم تنگ شده است . دلم برای روزهای با تو بودن، با

تو گفتن، با تو رفتن و با تو ماندن تنگ شده است .

برای آن لحظه هایی که عاشقانه نوازشم می کردی و من احساس می کردم که خوشبختم، خوشبخت تر از غنچه هایی که

گل میشوند و پرنده هایی که عاشق میشوند .

وقتی تو نیستی، شقایق وجودم پر پر میشد و قناری کوچکی که در دلم خانه کرده بود، می مرد .    « و مُرد »

حالا من مانده ام، تنهای تنها، بدون تو، بدون قناری، بدون عشق، بدون امید، بدون آرزو و بدون ... !


پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 21:35 ::  نويسنده : jiji

مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی … !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : “ پایــــــان ”
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت…
اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد…
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد…

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : jiji

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
آره باز منم همون دیوونه ی همیشگی
فدای مهربونیات چه می کنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود این نامه رو واست نوشت
حال من رو اگه بخوای رنگ گلای قالیه
جای نگاهت بد جوری تو صحن چشمام خالیه
ابرا همه پیش منن اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفته بود رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا من و پیشت برسون
فدای تو! نمی دونی بی تو چه دردی کشیدم
حقیقت رو واست بگم به آخر خط رسیدم
رفتی و من تنها شدم با غصه های زندگی
قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی
نمی دونی چه قدر دلم تنگه برای دیدنت
برای مهربونیات نوازشات بوسیدنت
به خاطرت مونده یکی همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و کبود هلاک یه نگاهته
من می دونم همین روزا عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا که داره دوستت میمیره

چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, :: 19:11 ::  نويسنده : jiji

 

گلم ،ازخود رهيدن رابيــــاموز

به سرمنزل رسيدن رابيــــاموز

مجال تنگ وراهي دور درپيش

به پــاهايــت دويدن رابيــــاموز

زمين بي عشق خاكي سردومردهست

به قلب خود تپيدن رابيــــاموز

جهان جوه نگهي همواره زيباست

به چشمت خوب ديدن رابيــــاموز

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : jiji

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : jiji

پاییز که می آید
خانه دلم می لرزد ،
دوباره عاشق می شوم !
یاد روزهای بارانی
از گذر لحظه هایم عبور می کند
حس عشق در نگاهم می نشیند ،
دوستت دارم ساده می شود !
خاطرات تلخم فرو می افتد
مانند برگهای زردی که از درختان می ریزد
ریشه وجودم سبز می ماند !
تو را در کنار خویش حس می کنم
و خودم را در آغوش تو ،
در میان بازوان برگهای پاییزی
و اینگونه مجذوب نگاه تو می شوم !
واژه آشنای انتظار برایم غریبه شده ،
تماشای غروب به همراه بودنت
برایم دلنشین می شود !
وقتی پاییز می آید...
هیچ چیز را با یاد تو عوض نمی کنم
وقتی باران می بارد ...
دلم بیشتر برایت تنگ می شود ،
دیوانگی را می شناسی ...؟!
دلم عجیب به هوای دیدنت دیوانه می شود !

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:32 ::  نويسنده : jiji

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی…

ویکتور هوگو


شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:29 ::  نويسنده : jiji

سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!

چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!

یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !

ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : jiji

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:31 ::  نويسنده : jiji

جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:27 ::  نويسنده : jiji

بی تو ......

جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : jiji

هرکس جای من بود ، می بُرید
اما من هنوز می دوزم ، چشم امید به راه . . .
.
.
.


جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : jiji


خیلی وقت است فراموش کرده ام …
کدامیک را سخت تر می کشم … ؟
رنــــج !
انتظار !
یا نفس را …
.
.
.


جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : jiji

آهاے همیشگے ترینم!
تمام فعل هاے ماضے ام را ببر
..
چہ در گذر باشے
چہ نباشے
براے من استمــــــــــــــــــــــــــــــــــــرارے
خواهے بود..
من هر لحظه تو را صرف مے کنم!
.
.
.

جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 19:14 ::  نويسنده : jiji

ایـن شــعرهـــا
بـــرونــد بــه جــهنّم
مــن فقــط
دیــوانـه ی آن لحــظه ام…
که قــــلبت…
زیــــر ســـرم
دسـت و پـــا بزند…
.
.
.

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : jiji

 

الهي!

                          نه من آنم؛ كه ز فیض نگهت چشم بپوشم،

نه تو آنی كه گدا را ننوازی به نگاهی ؛ در اگرباز نگردد ،

                        نروم باز به جایی؛ پشت دیوار نشینم ، چو گدا برسرراهی؛                                                           كس به غیر از تو نخواهم ، چه بخواهی چه نخواهی ؛   

 

بازكن در،كه جز این خانه مرانیست پناهی

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 18:38 ::  نويسنده : jiji

 
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد:
می گویی«این غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
می گویی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»، 
می گویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»، 
می گویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»، 
می گویی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»، 
می گویی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»، 
می گویی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد « این ارزش پیدا خواهد کرد»، 
می گویی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»، 
می گویی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، 
می گویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»، 
می گویی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»، 
می گویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»، 
می گویی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 18:31 ::  نويسنده : jiji

فـــرزنـــدت استـــــ ؟ در آغوشــــش بگــــیر

معـــشـــوقه ی توستـــــ ؟ لـــب هایـــش را ســــــخت ببـــوس

دوستـــــ هســـتید ؟ به هــمدیــگر خــــــوب نــگاه کنیـــد

.
.
.

در ســـرزمـــین مــن

هــــر لـــحـــظه ...

شایــد "لحــــظــــه ی آخـــــ ــــر" باشــد ..!

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 18:27 ::  نويسنده : jiji

هرگز چشمانت را از آسمان بر ندار

آنجایی که خدا زندگی می کند.

آنقدر به آسمان چشم بدوز تا خدا را ببینی.

سرت را بالا بگیر.

شک نکن . . .

خدا خودش را از تو پنهان نمی کند

 

او دیدنی ترین است!


پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 17:52 ::  نويسنده : jiji

میدانی

دلتنگی

عین آتش زیر خاکستر است

گاهی فکر میکنی تمام شده

اما یک دفعه

همه ات را آتش میزند....


پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 17:48 ::  نويسنده : jiji

خدایا

من چیزی نمیبینم

آینده پنهان است

ولی آسوده ام ،

چون تو را می بینم

و تو همه چیز را . . .

 

چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 20:28 ::  نويسنده : jiji

پروردگارا!

هر گاه اهنگ دو چيز كنيم كه يكي تورا خشنود سازد و ديگري تو را به خشم ارد¸دل ما را به جانب ان كش كه تو را از ما خشنود كند و نيروي ما را از انچه موجب خشم توست سست گردان.

و ما را به خود و اختيار خود وامگذار كه نفس ما باطل را برميگزيند مگر تو توفيق دهي وبه بدي امر ميكند مگر تو رحمت اري.

صحيفه ي سجاديه

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده : jiji

آدم ها زود پشیمان میشوند !
گاهی از گفته هایشان ، گاهی از نگفته هایشان
گاهی از گفتن نگفتنی هایشان و گاهی هم از نگفتن گفتنی هایشان !
.
.

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : jiji

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند

انها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان:یواش برو من می ترسم.

مرد جوان:نه! اینجوری بیشتر حال میده !

زن جوان:خواهش میکنم .من خیلی می ترسم.

مرد جوان:خوب باشه !اما باید بگی دوستم داری !

زن جوان: دوستت دارم .خیلی دوستت دارم .

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش بری.

مرد جوان:باشه به یه شرط اینکه کلاه ایمنی منو برداری و

روی سر خودت بزاری آخه نمی تونم راحت برونم .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود

".برخورد موتور با ساختمانی حادثه آفرید."

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور رخ داد

یکی از دو سر نشین زنده ماند و دیگری جان سپرد.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود

پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه ایمنی

خود را بر سر او گذاشت و خواست تا

برای آخرین بار دوستت دارم را از او بشنود

و خودش رفت تا او بماند

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 21:6 ::  نويسنده : jiji


.

 

 

تو که میدانستی با چه اشتیاقی…خودم را قسمت میکنم

 

 

پس چرا …زودتر از تکه تکه شدنم…جوابم نکردی…برای

 

خداحافظی …خیلی دیر بود…خیلی دیر !!

شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : jiji

 

 

 

لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم

 

 
 
تا بفهمی و بدانی چقدر جایت خالیست
تا بدانی نبودنت ازارم می دهد
لمس کن نوشته هایی را که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است
لمس کن لحظه هایم را
تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم
لمس کن این با تو نبودن ها را

لمس کن

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 11:5 ::  نويسنده : jiji


خداوندا ! اگر در کار تو چون و چرا کردم

خطا کردم.

و گر در ناامیدی ، تکیه جز بر کبریا کردم ،

خطا کردم.

حلالم کن.

خطا کردم.

اگر اسمی به جز اسم تو آمد بر زبانم ،

من پشیمانم.

و گر در نیک روزی ، غفلت از شکر و دعا کردم ،

خطا کردم.

اگر لغزیده گاهی ذره ای پایم ، ببخشایم .

و گر از فرش زیرم اندکی پا را فرا کردم ،

خطا کردم.

نفهمیدم

که عشق اول و آخر تویی عشق آفرینا، من

خطا کردم ...

درباره وبلاگ


دلتنگی یعنی: روبروی دریا ایستاده باشی اما... خاطره ی یه خیابون خفه ات کنه!!
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 350
بازدید کل : 58798
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1